Breaking Bad


 

 اکثر جامعه شناسان مدعی اند که انسانها در بدو تولد با هم تفاوتی ندارند و این شرائط و موقعیت های اجتماعی است که آرام آرام( خیلی آرام آرام) اونا رو شکل میده و به مسیرهای مختلفی هدایت می کنه. مارکس می گفت شرائط اجتماعی از دهقانان، انسانهای بخصوصی می سازد که باوجود کنار هم بودنشان، پتانسیل هیچ اقدام جمعی ی را ندارند، مثل گونی های سیب زمینی اند. هانا آرنت میگفت آیشمن از اول یک هیولا و شر نبود بلکه در شرائط اجتماعی ای قرار گرفت که از او آرام آرام هیولا ساخت. روانشناسان اجتماعی زیادی هم همین نظر را دارند، میلیگرام، اش و زیمباردو از این دسته اند. انسانها در زندگی اجتماعی خواسته و ناخواسته در مسیرهایی می افتند، ممکن است مقاومت کنند، ولی به هر حال، ادامه می دهند. اگر در این مسیر دو راهی هم در برابرشان قرار گیرد، انگار هر دو راه به یکجا می برندش. زندگی معلمی و فقیرانه ی والتر وایت از او انسانی بی پشتوانه، مطیع، کم جرات، محافظه کار و ترسو ساخته است. سرطان هشداری است که وایت را بیدار می کند. تصمیم می گیرد دو سال آخر زندگیش را متهوارانه تر سپری کند، آنگونه که دوست دارد. به سمت علاقه اش که شیمی و آزمایشگاه است می رود. به مسیر خلاف می افتد و در این مسیر مجبور می شود به پیش رود، برود تا ته خط. انگار مسیر برگشت کور می شود و بالاجبار ادامه می دهد. دو راهی ها هم در اصل همان یک راهند، پیچی کوچک می خورد اما دوباره به همین مسیر بر می گردد. سریال Breaking Bad  فرایند اجتماعیِ تبدیل یک معلم ساده به تبهکاری حرفه ای را به زیباترین شکل به تصویر کشیده است.

The Wolf of Wall Street


گرگ وال استریت برداشتی از کتاب زندگینامه ی جردن بلفورت است. اسکورسیزی کارگردان و دی کاپریو نقش اول.

اولین رئیس دی کاپریو به او یاد می دهد که رمز موفقیت در بورس دو چیز است: 1- تسلط بر غرائز (البته نه از نوع ریاضتی بلکه با افراط و خالی کردن مداوم خود حتی از راه خود ارضائی) 2- هروئین ( برای بالا بردن دقت و تمرکز خود در لحظات حساس و تصمیمات مهم).

دی کاپریو شاگرد خوب و سربلندی از آب در می آید و روز به روز موفق تر و پولدارتر می شود. در این میان نیز به بهترین و افراطی ترین شکل ممکن، دو رمز موفقیت را اجرا می کند. آنقدر در این دو غرق می شود که از روال عادی زندگی خارج میشود. مدام خود و همکارانش را به زیاده خواهی و حرص و طمع و درآمدِ هر چه بیشتر ترغیب و تهییج می کند و برایشان سخنرانی های عجیب و غریبی می کند که آدم را یاد هیتلر می اندازند، درست شبیه شوهایِ «پیش به سوی موفقیت» ی که روانشناسان اجرا می کنند. اندیشه اش را در قالب کلمات خلق می کند و آنها را در کوره ی داغِ بی سازمانیهایِ دنیای جدید می پزد و مثل مته در کله ی مخاطبینش فرو می کند، داد می زند، ادا در می آورد، کف می کند، عرق می نشیند، آدرنالین را بالا می برد و تهییج می کند، از حرص و طمع پرشان می کند، هدف را نشانشان می دهد، آماده، شلیک.همه همه کار می کنند تنها برای یک هدف؛ پول. هیچ کس حاشیه نمی رود، فرصت خطا نیست، ضرب آهنگی سریع و خشن درست مثل جنگ. پس از هر موفقیت نیز به خود جایزه می دهند،  همان دو رمز موفقیت استاد؛ سکس و مواد. بی هیچ نگرانی و محدودیتی.

عجیب ترین نکته ی فیلم نوع نگاه کارگردان به دنیای جدید است، جایی که حرص، پول و شهرت محرکهایی هستند که تقریبا همه را (تقریبا؛ چرا که مامور تجسس از این قاعده بیرون است) به کام خود فرو می برند.اینجا خلاف کردن و توهم زدن و بی ترمز بودن و تهییج کردن و کله خری بد نیستند و انگار اساسا برای زندگی امروزی لازم هم هستند. اتفاقاتی که در فیلمهای دهه های گذشته، حتما به شکست و افتضاح می انجامیدند. اما جامعه ی امروز بافت و جنسش جوری است که انگار چنین اتفاقاتی برایش کمتر غریبه و هنجارشکنانه اند. هرچند در آخر، دم و دستگاه گرگ دگرگون می شود، اما آن همه اقدامات عجیب و غریب و وجود فضایی آزاد برای انجام چنین اقداماتی احتمالا تنها در دنیای امروزی ممکن است.

هوش، سختکوشی، حرص و طمع، ریسک پذیری، بلندپروازی، قدرت طلبی، زیاده خواهی، رفاقتی خودخواهانه ، راحت طلبی و سخت نگرفتن به خود، پول، دروغ و تقلب، سکس و مواد، رشوه و قانون گریزی همه از عناصری هستند که در فیلم به عنوان اصلی ترین عناصر فرهنگ دنیای جدید(حداقل در وال استریت و خیابانهای اطرافش) در کنار هم نشان داده می شوند و انگار لزوما عناصر به ظاهر خوب(حداقل از نظر ما) نیستند که عامل موفقیتند. 

پرویز، ساخته ی مجید برزگر

آرام، ساده، تنها، افسرده و درونگرا است، فقط خس خسِ نفسهایِ همیشه به شماره افتاده اش سکوت ممتد و کشنده اش را می شکست، کار به کار هیچ کس نداشت، خودش بود و خودش، اما انگار همه به کارش کار داشتند، نگرانش بودند، نصیحتش می کردند، دلسوزش بودند، خسته می شد و طردش می کردند. آخرین تیر را پدر زد، درست وسط قلبش، عذرش را خواست، باید می رفت، دیگر پدر به وجودش، به بودنش نیازی نداشت، وقتی پیرمردی شصت ساله باشی و دلت را به زیبارویی جوان داده باشی، دل هیچکس برایت مهم نیست، راحت می شکنیش،حتی اگر پسرت باشد حتی اگر پرویز باشد.

خود برزگر می گفت: "حکایت پرویز، قصه ی انسانهای تنهایی است که به هر دلیل در  های و هوی روابط پیچیده ی اجتماعی گم می شوند، فراموش می شوند و دست آخر طرد می شوند". گم می شوند چون؛ اهل داد و فریاد نیستند، کوچه پس کوچه ها را نمی شناسند و پیچیدن بلد نیستند. فراموش می شوند چون؛ خودشان را تحمیل نمی کنند، دلبری نمی دانند، خودنمایی را دوست ندارند، تز نمی دهند و منم منم نمی کنند. و طرد می شوند فقط چون مثل بقیه نیستند و متفاوتند. از روزی که فیلم پرویز مجید برزگر را دیده ام، به این فکر می کنم که چقدر راحت اتفاق می افتد هر اتفاقی که به نظر بسیار عجیب و غیر عادی می آید. کافی است نخواهی، نتوانی، یا دوست نداشته باشی مثل دیگران باشی، به راحتی پرویزت می کنند.

پرویز ساخته ی مجید برزگر