سال بلوا - عباس معروفی

ماه محرم است،همه می خوانند : حسین حسین حسین وای

نوش آفرین می خواند : حسین حسین حسینا.

از بد روزگار نوش آفرین به دکتر معصوم بله می گوید، اما انگار روزگار کمر به نابودی همه بسته است، دکتر معصوم، روستازاده ای که با هزار رنج و مشقت و با پشتوانه ی هوش و ذکاوتش پزشک شده است، حالا عقده ها و کمبودهایش امانش را بریده اند، دائم الخمرش می کنند، به جان زنش(نوش آفرین) می اندازندش. اول زنش را دیوانه می کند و می کشد و سپس خودش را. اما نوش آفرین در این عمر کوتاهش خسته از بی مهریهای زمانه و دلگیر از بی توجهی های معصوم، در تنهایی خودش، دل به رویاهایش می بندد، در عالم خیال عاشق پسرک کوزه گری می شود و شب و روزش را با او می گذراند، حسینا را دوست می دارد، نوازشش می کند، به خواستگاری خودش می آوردش، از مادر برایش جواب منفی می گیرد و در قالب عشقی نفرینی، می پرستدش، در غم دوریش می شکند، چون شمع آب می شود و آنقدر در بستر می ماند تا می میرد. سال بلوای عباس معروفی، آدم را یاد کاتدرالِ  یوسا می اندازد، بیچارگیهایِ انسانهایی که زمانه از آنها زنجیر می سازد، به پای هم می پیچدشان و دست آخر همدیگر را به گا می دهند.

پ.ن: کلمه بی ادبی آخری از متن رمان کاتدرال نوشته ی بارگاس یوسا است.  

هر فرد، یک هنجار

یه دوستی دارم که دانشجوی دانشگاه آزاد شیرازه و گاهی وقتا اونجا می بینمش، این خانم سالهای  کودکی و نوجوونیشو خارج از ایران بوده و حالا که حدودا 22 ساله است اومده دانشگاه و داره حقوق میخونه. توی ارتباط برقرار کردن با همکلاسی هاش مشکل داره و هر چند وقتی یکبار میاد پیش من و به حالت درددل، از سوء تفاهم ها و بدفهمی هایی که توی روابطش پیش میاد میگه و بعد هم بلافاصله میگه: فلانی مگه شما رشته تون جامعه شناسی نیست؟ یه کتاب به من معرفی کنید که بخونمش و بدونم که با همکلاسی هام چطوری تعامل کنم. اولین بار بهش گفتم:چشم. من توی کتابخونه ام نگاه می کنم و یه کتاب واست میارم.

اما روزها گذشت و من نه تنها توی کتابخونه ی شخصیم بلکه توی کتابخونه های سطح شهر هم گشتی زدم و هیچ کتاب تقریبا معتبری که مناسب این خانم باشه پیدا نکردم.  اولش هم باورم نمی شد ولی واقعا پیدا نکردم.اصلا کتابی نیست که به جوونها بگه مثلا توی تعاملات اجتماعی شون چه جوری باید رفتار کنند و توی فلان موقعیت ِ خاص، چه واکنشی نشون بدن و .... بالاخره بهش پیشنهاد دادم اگر مشکل خاصی داشتی بیا و از خودم بپرس. اولین سوالش این بود: "اون آقا پسره هستا، بهم گفته عصر بیا منزل ما، بهش چی جواب بدم؟" موندم چی بهش بگم.

 سوال به این راحتی رو نمی تونستم جواب بدم. ساده است؟ نه، چی باید بهش می گفتم؟ مهم نبود من چی بهش می گفتم ، ولی شما فکر کنید من هرچی می گفتم ممکن بود بابا و مامانش کاملا باهام مخالف باشن.  یا مثلا  چقدر امکان داشت  همکار م، پیشنهاد منو تایید کنه؟ رئیس دانشکده چی؟ یا اگر مثلا حراست دانشگاه می فهمید آیا با راهکار من موافق بود؟ اگر دوستاش می فهمیدن من این راهکار رو بهش دادم واقعا می گفتن درست گفته؟ اصلا نمی دونم.  به احتمال زیاد شما هم نمی دونید. یعنی در مورد یکی از ابتدایی ترین سوالهای یه دانشجو ، منی که رشته ام جامعه شناسی هست نمی تونم راهکاری  بدم که حداقل بدونم نیمی از دیگران، با اون موافقند.

 ممکنه من بعد از بالا و پایین کردن موضوع، به نتیجه ای برسم و نظر شخصیم رو در قالب یه راهکار بهش بگم. خوب این مشکلی نداره، اما اینکه من چقدر می تونم راهکاری بدم که مطمئن باشم جامعه و اکثریت دیگران با راهکار من موافقند، مشکل اصلیه. انگار بجای اینکه یه سری هنجار اجتماعیِ مشترک، رفتارها و کنشهای ما رو هدایت کنند، هر کسی هنجارهای خاص خودشو داره. این یعنی: توی کشور ما در مورد هنجارهای اجتماعی(حتی ابتدایی ترین و ساده تریناشون) اونقدرها توافق وجود نداره، که بشه در قالب یه توصیه یا راهکار ارائه داد و انتظار داشت اکثر مردم قبولش داشته باشن. عجیب نیست؟!

آدم عاقل

میگن توی ذهن اکثر ایرانی ها کم و بیش ته نشست هایی از اندیشه های چپ(سوسیالیستی) وجود داره، همینه که وزیر اطلاعات هم چند روز پیش گفته بود قراره دولت روحانی این ته نشستها رو بکنه بریزه دور. به هر حال از اونجایی که بنده هم یک ایرانی هستم و احتمالا مقداری ذهن هم دارم پس بعید نیست که از اون ته نشستها هم تهم نشسته باشه. البته یه شواهد و قراینی هم در کنشهای روزمره ام برای تایید این واقعیت وجود دارن؛ مثلا اینکه توی تمام اداره ها و جاهایی که کار می کنم اکثر دوستام از مستخدمین شریف و سرایداران محترم و انتظاماتیهای دم در هستن. پارسال یکی از این دوستان از بنده تقاضا کردند که ضامنش بشم و من هم با کمال آرامش و آسایش و با دلی آرام و قلبی مطمئن پذیرفتم و سه بار به بانک مورد نظر مراجعه و هزارتا کاغذ امضا  کردم که اگر ایشون وام را ندادن از حقوق بنده کسر و به حساب بانک مذکور واریز گردد. ایشون وام رو گرفتن و اصلا پس ندادن و به همین دلیل هم از حقوق من کم میشه، جالبه توی این وضعیتی که هیچی سرجاش نیست و دیر و زود میشه و حتی سوخت و سوز هم دیدم که شده، در مورد کسر از حقوق بنده، همه چیز عین ساعت کار میکنه و درست لحظه ای که حقوق واریز میشه پول به صورت تمام اتوماتیک بدون دخالت دست به حساب بانک واریز میشه.

از چند ماه پیش که روال کسر، اتفاق افتادن گرفته، سه بار به ایشون مراجعه و موضوع را در میانشون گذاشتم، ولی متاسفانه کارگر نیفتاد، فلذا بنده امروز به کارشناس مالیِ محل کارم مراجعه و با حالتی ملتمسانه از ایشان استمداد طلبیدم، در همین اثنی یکی از همکاران اومد و گفت اه به به چه خوب شد دیدمت، یه کاری باهات داشتم، گفتم بفرما، گفت میخواستم ضامنم بشی واسه یه وام. توضیح داد که بانک فلان از 30 میلیون تا سقف 100 میلیون تومان وام میده و منم میخوام بگیرم و به ضامن نیاز دارم و باید شما اینجا رو امضا کنی، گفتم چقدر میخوای بگیری، زد به کوچه و حرف تو حرف آورد، دوباره پرسیدم جسارتا چند میخوای بگیری؟ گفت سقفش، گفتم به به و امضای نازنینم رو زدم زیر برگه اش. الان داشتم با خودم فکر می کردم آدم عاقل از اتفاقات تلخ زندگیش درس میگیره، درست مثل من.