رفقا اینقدر سخت نگیرین

جان کالوین، بنیانگذار یکی از معروفترین مکاتب پروتستان است، مکتب کالوینیسم. اساس این مکتب واژه ی کالینگ(calling) است. کالینگ در مکتب کالوین، به معنای «تکلیف» است. فارغ از جزئیات، مهمترین ویژگی این مکتب اینست که؛ بر پیروانش بسیار سخت می گیرد. زندگی باید سراسر سختی و کار و تلاش شبانه روزی باشد بدون لحظه ای آرامش و لذت.فقط باید پول درآورد و روی هم گذاشت. خدا از ما این را می خواهد، اساسا تکلیف همین است. ماکس وبر در کتابش، اخلاق پروتستان و روح سرمایه داری، مدعی می شود: همین مکتب کالوینیسم بود که با سخت گیریهای غیرمنطقی و تشویق غیرمعقول مومنانش به مال اندوزی، روح سرمایه داری را در کالبد غرب دمید. کالوین معتقد بود که سرنوشت بشر از ازل نوشته شده و تغییر هم نمی کند، هیچکس هم از تقدیرش اگاه نیست اما در این دنیا تنها یک نشانه ی رستگاری وجود دارد: هرکس در این دنیا سختی بیشتری بکشد و ثروت بیشتری بیاندوزد و البته خوشی و  ولخرجی هم نکند، به احتمال زیاد از رستگاران است.

از یکی از فیلسوفان منتقد کالوین پرسیدند: اگر کالوین زنده بود به او چه می گفتی؟ جواب داد: روی شانه های جان کالوین می زدم و می گفتم: اینقدرها هم که تو میگویی سخت نیست.

واقعا اینقدرها هم سخت نیست. سالِ نو؛ کمی ساده تر، کمی راحت تر و کمی ولخرج تر باشیم.کمی «خودمان تر» باشیم، حتما از رستگاران خواهیم بود.

پ.ن: خودمانی تر، یعنی مثل دیگران بودن تر. اما «خودمان تر» یعنی مثل خودمان بودن تر. این واژه را حقیر به ادبیات فارسی اضافه کرده ام

 

به همین سادگی

 تا حالا به آدمایی برخوردید که خودشون هستن؟ یعنی خود خودشونن.  ساده و صمیمی.  یکسال و نیمی  می شود که توی یکی از ادارات دولتی به صورت نیمه وقت کار می کنم، یه همکار دیگه هم دارم که مثل من نیمه وقت هست و قراردادمون هم به اسم ایشون بسته شده و کاری که به عهده مون هست رو باید تقریبا با هم انجام بدیم. چند ماه پیش تقریبا یکسالی بود که اونجا کار کرده بودیم و به دلیل مشکلات قراردادی و اداری نتونسته بودن هیچ حق الزحمه ای بهمون بدن، ما هم پس از یازده ماه بالاخره تصمیم گرفتیم که تا اطلاع ثانوی کار رو تعطیل کنیم و کردیم. توی راه برگشت به خونه اصلا نگران نبودم که یکسال بی مزد کار کردم. من مزدم رو گرفته بودم، واقعا گرفته بودم، آشنایی با این همکار نازنین بزرگترین هدیه ای بود که اون سازمان یا هر سازمان دیگه ای توی دنیا می تونست به من بده. مردی که بزرگیش را از نهایت سادگی و صمیمیتش بدست آورده است، بی نظیر است. بی نظیر.

من بچه ی محله های پایین شهر شیرازم، از همون بچه هایی که هنوز بیست ساله نشده اند انگار پیرمردا میشن و پر از هزاران هزار تجربه و دغدغه و شکست و زمین خوردن و از شما چه پنهون عقده. هیچوقت فکر نمی کردم تنها سادگی و صمیمیت بتواند عامل بزرگیِ یکنفر شود، همیشه فکر می کردم باید خیلی پیچیده بود، باید خیلی مواظب بود، باید خیلی حساب و کتاب کرد، باید زیرک بود، باید حررراف بود، همه کاره بود، نترس و خطرپذیر بود باید زرنگ بود،... تا بزرگ شد، اما این همکار بزرگ من، تمامی معادلاتم را به هم زد. اوایل با توجیه های متعدد در برابر تغییر نگاهم مقاومت می کردم ولی چند وقتی است احساس می کنم انگار دیگه کوتاه اومدم و باور کرده ام که میشه به همین سادگی،زندگی کرد و دیگران رو دوست داشت و با همین سادگی و مهربانی انسانی بزرگ و دوست داشتنی شد.الان هم که دارم می نویسم هنوز کمی مشکوکم، اما دیگه نظرم عوض شده. این روزها فکر می کنم برای بزرگ بودن و بزرگ شدن لازم نیست خیلی کارها بکنیم و خیلی راهها برویم و هزارتا پیچیدگی در خودمان ایجاد کنیم، لازم نیست خیلی خودمان را دستکاری کنیم، فقط بگذاریم سادگیمان، احساسمان و خودِ خودمان بروز کند و دوستانه و مهربانانه ادامه دهد، همانگونه که همکارم هست، درست همینطور. خودِ خودمان باشیم، با تمامیِ داشته ها و نداشتن هایمان، با همه ی بودها و نبودها و کمبودهایمان، ساده و صمیمی باشیم و دیگران را مهربانانه و بی ریا دوست بداریم، به همین سادگی.