اسکار

قبلنا همیشه آهنگای غمگین گوش میدادم اما چند وقتی هست که به ضرورت زدم توی کار آهنگای خالطور و شاد و تا حدودی هم بی معنا. چرا؟ عرض می کنم.راستش توی خونه ظرف شستن وظیفه ی منه. البته به لطف کم خوراکی همسرِ همیشه در رژیم و پیروی بنده از سبک غذایی ایشان،خیلی ظرف و مرف کثیف نمیشه و کارم خیلی سخت نیست. اما جدیدنا با یه مشکل خیلی عجیب مواجه شده ام:

چند ماه پیش در حالی که داشتم ظرف می شستم، طبق معمول، آهنگهای مورد علاقه ام رو هم زمزمه می کردم، کار که تمام شد فراخوانده شدم و We Need to Talk شدیم. همسر خیلی ناراحت بودن و ازم پرسید که چرا وقتی ظرف میشوری اینقدر آهنگهای غمگین می خونی؟ خیلی خوشحال شدم، اینکه تو با کسی زندگی کنی که اینقدر حواسش بهت باشه واقعا نعمتی است. گفتم ممنون که به فکر منی ولی چیز جدی ای نیست خیلی خودتو ناراحت نکن، من حالم خوبه، راستش همینجوری غمگین می خونم و خودمم نمی دونم چرا.

گفت: نه عزیزم، اینجوری نیست، حتما دلیلی داره که اینهمه آهنگهای غمگین می خونی و من هم دلیلش رو می دونم، بهت بگم؟ گفتم بفرما. گفت: من به این نتیجه رسیده ام که تو کلا به نابرابری بین زن و مرد از ته وجودت اعتقاد داری، در نتیجه بر این باوری که ظرف شستن وظیفه ی زنِ خونه است، اما چون به اجبار ظرف میشوری، غمگین میشی و آهنگهای غمگین می خونی، اینکه ظرفها هم خیلی تمیز نمیشن یا لب پر میشن از همین واقعیت نشات میگیره. حرفش خیلی فلسفی بود، منم که کلا هرکی فلسفی حرف بزنه باهاش موافقم و بلافاصله تاییدش می کنم گفتم، درست می گی، ایراد از منه، از این موجود دوپا هرچی بگی برمیاد و احتمالا منم دچار این تومور بدخیم مردسالاری هستم و خودم خبر ندارم و به هر حال بهش بیشتر فکر می کنم.

تصمیم گرفتم که دیگه وقتی ظرف میشورم اصلا آهنگ نخونم و از اون روز به بعد دیگه خیلی ساکت و دقیق جلوی سینک مستقر میشدم و مثل دکتری که داره توی شکم مریضش دنبال غده ای چیزی می گرده، در نهایت دقت و سکوت پروژه رو پیش می بردم و به اتمام می رسوندم، تا اینکه چند روز پیش به شکل کاملا غیر منتظره ای باز ما We Need to Talk  شدیم. بهم گفت می دونی چرا وقتی ظرف میشوری اینقدر ساکت و بی علاقه کار می کنی؟ گفتم نه. گفت واسه اینه که فکر می کنی ظرف شستن وظیفه ی من هست و اینکه داری ظرفها رو می شوری در حق من لطف می کنی آره؟ گفتم نه بخدا اینجوری نیست. گفت چرا هست. اگه واقعا اینطوری نیست چرا تا حالا ندیدم هنگام ظرف شستن یه آهنگ شاد بخونی یا لبخند بزنی؟ من در حالی که چشام مثل چشمای اسکار شده بود، گفتم احتمالا اینم باز از بقایای همون تمور مردسالاری کذایی است و باز درباره اش فکر می کنم. بلافاصله شروع کردم به حفظ کردن آهنگای شاد. الان پای سینک مدام مثل شاطرای پر انرژی روی پاهام لی لی می کنم و می خونم: دسته دسته پسرای اهوازی، میان بیرون از خونه واسه بازی.

پ. ن: قبول کنید با اینهمه دقتی که همسر در حرکات و سکنات بنده دارند طبیعی است که از ترس عواقب، بجای دخترون اهوازی از پسرون اهوازی استفاده کنم.

 

رفقا اینقدر سخت نگیرین

جان کالوین، بنیانگذار یکی از معروفترین مکاتب پروتستان است، مکتب کالوینیسم. اساس این مکتب واژه ی کالینگ(calling) است. کالینگ در مکتب کالوین، به معنای «تکلیف» است. فارغ از جزئیات، مهمترین ویژگی این مکتب اینست که؛ بر پیروانش بسیار سخت می گیرد. زندگی باید سراسر سختی و کار و تلاش شبانه روزی باشد بدون لحظه ای آرامش و لذت.فقط باید پول درآورد و روی هم گذاشت. خدا از ما این را می خواهد، اساسا تکلیف همین است. ماکس وبر در کتابش، اخلاق پروتستان و روح سرمایه داری، مدعی می شود: همین مکتب کالوینیسم بود که با سخت گیریهای غیرمنطقی و تشویق غیرمعقول مومنانش به مال اندوزی، روح سرمایه داری را در کالبد غرب دمید. کالوین معتقد بود که سرنوشت بشر از ازل نوشته شده و تغییر هم نمی کند، هیچکس هم از تقدیرش اگاه نیست اما در این دنیا تنها یک نشانه ی رستگاری وجود دارد: هرکس در این دنیا سختی بیشتری بکشد و ثروت بیشتری بیاندوزد و البته خوشی و  ولخرجی هم نکند، به احتمال زیاد از رستگاران است.

از یکی از فیلسوفان منتقد کالوین پرسیدند: اگر کالوین زنده بود به او چه می گفتی؟ جواب داد: روی شانه های جان کالوین می زدم و می گفتم: اینقدرها هم که تو میگویی سخت نیست.

واقعا اینقدرها هم سخت نیست. سالِ نو؛ کمی ساده تر، کمی راحت تر و کمی ولخرج تر باشیم.کمی «خودمان تر» باشیم، حتما از رستگاران خواهیم بود.

پ.ن: خودمانی تر، یعنی مثل دیگران بودن تر. اما «خودمان تر» یعنی مثل خودمان بودن تر. این واژه را حقیر به ادبیات فارسی اضافه کرده ام

 

به همین سادگی

 تا حالا به آدمایی برخوردید که خودشون هستن؟ یعنی خود خودشونن.  ساده و صمیمی.  یکسال و نیمی  می شود که توی یکی از ادارات دولتی به صورت نیمه وقت کار می کنم، یه همکار دیگه هم دارم که مثل من نیمه وقت هست و قراردادمون هم به اسم ایشون بسته شده و کاری که به عهده مون هست رو باید تقریبا با هم انجام بدیم. چند ماه پیش تقریبا یکسالی بود که اونجا کار کرده بودیم و به دلیل مشکلات قراردادی و اداری نتونسته بودن هیچ حق الزحمه ای بهمون بدن، ما هم پس از یازده ماه بالاخره تصمیم گرفتیم که تا اطلاع ثانوی کار رو تعطیل کنیم و کردیم. توی راه برگشت به خونه اصلا نگران نبودم که یکسال بی مزد کار کردم. من مزدم رو گرفته بودم، واقعا گرفته بودم، آشنایی با این همکار نازنین بزرگترین هدیه ای بود که اون سازمان یا هر سازمان دیگه ای توی دنیا می تونست به من بده. مردی که بزرگیش را از نهایت سادگی و صمیمیتش بدست آورده است، بی نظیر است. بی نظیر.

من بچه ی محله های پایین شهر شیرازم، از همون بچه هایی که هنوز بیست ساله نشده اند انگار پیرمردا میشن و پر از هزاران هزار تجربه و دغدغه و شکست و زمین خوردن و از شما چه پنهون عقده. هیچوقت فکر نمی کردم تنها سادگی و صمیمیت بتواند عامل بزرگیِ یکنفر شود، همیشه فکر می کردم باید خیلی پیچیده بود، باید خیلی مواظب بود، باید خیلی حساب و کتاب کرد، باید زیرک بود، باید حررراف بود، همه کاره بود، نترس و خطرپذیر بود باید زرنگ بود،... تا بزرگ شد، اما این همکار بزرگ من، تمامی معادلاتم را به هم زد. اوایل با توجیه های متعدد در برابر تغییر نگاهم مقاومت می کردم ولی چند وقتی است احساس می کنم انگار دیگه کوتاه اومدم و باور کرده ام که میشه به همین سادگی،زندگی کرد و دیگران رو دوست داشت و با همین سادگی و مهربانی انسانی بزرگ و دوست داشتنی شد.الان هم که دارم می نویسم هنوز کمی مشکوکم، اما دیگه نظرم عوض شده. این روزها فکر می کنم برای بزرگ بودن و بزرگ شدن لازم نیست خیلی کارها بکنیم و خیلی راهها برویم و هزارتا پیچیدگی در خودمان ایجاد کنیم، لازم نیست خیلی خودمان را دستکاری کنیم، فقط بگذاریم سادگیمان، احساسمان و خودِ خودمان بروز کند و دوستانه و مهربانانه ادامه دهد، همانگونه که همکارم هست، درست همینطور. خودِ خودمان باشیم، با تمامیِ داشته ها و نداشتن هایمان، با همه ی بودها و نبودها و کمبودهایمان، ساده و صمیمی باشیم و دیگران را مهربانانه و بی ریا دوست بداریم، به همین سادگی.


دکمه ی پرتقالی... چایی لطفا

امروز یکی از دوستان خیلی خیلی نزدیکم اومده بود پیشم مشورت، یه پست خوب توی اداره شون بهش پیشنهاد شده و ایشون مونده بود بله رو بگه یا بره گل بچینه. اولش محکم گفتم هرگز، در این اداره ها، با این شرائط، اصلا ابدا، قبول نکن. بنده ی خدا هم که این صلابت و استواری منو دیده بود، زل زد تو چشام و در حالی که منو مثل کوه دماوند میدید،گفت: درست میگی، قبول نکنم بهتره. داشت خداحافظی میکرد که ازش پرسیدم: راننده هم بهت میدن؟ گفت: یه راننده در اختیاره، گفتم منشی هم داری؟ آره منشی هم دارم، حقوقم هم چند درصدی اضافه میشه، ولی به قول شما بهتره قبول نکنم، اینو گفت و رفت.

 اومدم خونه و در حالی که داشتم جلوی بخاری فکر می کردم خوابم برد، جدیدا انگار پیرمردایی که قرص زیاد میخورن، به محض اینکه یه جای گرم و نرم واقع بشم، فورا خوابم میگیره،حتی موقع رانندگی هم جرات نمی کنم بخاری ماشین رو روشن کنم، به این نتیجه رسیدم که ترتر بلرزم و زنده برسم خونه بهتر از اونه که جام گرم بشه و برم زیر تریلی. به هر حال در همون حالت خواب و بیداری، رفیقم رو توی اتاق بزرگی دیدم که پشت یه میز بزرگ با برند ابوقداره نشسته(من هر وقت اسم ابوقداره رو میشنوم یاد فیلم اره میافتم و فکر می کنم مارک ساطور و قمه و اینا هست).  یه تلفن پاناسونیک از اونایی که یه دکمه ای دقیقا به رنگ پرتقال دارن هم جلوش بود، یه منشی هم بیرون اتاق بود که داشت نامه ها رو با دقت خاصی میذاشت توی کارتابل(هر وقت هم اسم منشی می شنوم نمی تونم بگم یاد چه فیلمی میافتم). خلاصه خیالم رو از اتاق کشیدم بیرون و داشتم از در اداره شون می رفتم بیرون که دیدم یه راننده داره شیشه ماشینی رو برق میندازه و منتظره تا رئیس بیاد و برسونتشون خونه و بعد رفیقم رو دیدم، در حالی که داشت با یه نفر صحبت می کرد اومد سوار ماشین شد و هنوز درب ماشین رو کامل نبسته بود که ماشین با زوزه ای از جا کنده شد و در افق محو شد.

بعد فکر کردم حالا توی راه بدون اینکه دغدغه ی بنزین و لاستیک و تصادف و رانندگی داشته باشه هی تابلوهای فروشگاهها رو نگاه میکنه و کیف می کنه. وقتی هم میرسن درب منزل، در حالی که داره با موبایل بشقابیش حرف میزنه، کیفش رو از صندلی عقب برمیداره و لحظه ی آخر به راننده میگه: فردا لطفا کمی دیرتر بیاید،اوکی ساعت 8 خوبه. ساعت 8 رو ول کن، چقدر راننده خوبه، عجب جلوه ای داره این لامصب تو کوچه، مخصوصا اگر لحظه ای که میخوای پیاده یا سوار بشی یکی از همسایه ها توی کوچه باشه و به هر حال. محو خواب شده بودم اما رویا ولم نمی کرد، راستش من عاشق اون دکمه ی پرتقالی هستم، همیشه توی رویای خودم فشارش میدم و بیخود و بیجهت در حالی که همین الان یه لیوان آب سر کشیدم میگم: "چایی لطفا"(همینجوری الکی گذاشتمش توی گیومه چون این جمله خیلی برام مهمه). بعضی موقع ها هم به راننده ام میگم شما برو منزل من امروز ماشینم رو آوردم. منشی رو که نگو، اینقدر تصورش می کنم، از اون منشیهااااااا. به به چه کیفی می ده. بعد دوستام رو تصور می کنم که وقتی شب بهم زنگ میزنن بهشون میگم فردا یه تماس با دفتر بگیر بیا ببینمت، وقتی میان توی اتاقم کله ی گنده ی اون شکلات خوری که همیشه پر شکلات هست رو برمی دارم و تعارفشون میکنم، من، هم شکلات دوست دارم هم شکلات خوری کله گنده. دوباره اون لعنتی رو فشار میدم، منظورم اون دکمه ی پرتقالیه است، آره همون، فشار، و بعد از دوتا بوق، "چایی لطفا". بعد واسه اینکه بگن خیلی متواضعم، صندلیم رو ول می کنم به امان خدا و میام میشینم کنار مهمونم و شروع می کنم از سختیای کار گفتن، بعد صدام رو میارم پایین و در حالی که خیز برمیدارم به سمتش میگم: اصلا وضع دیگه درست نمیشه،ریاست هم توی این ممکلت جز درد سر چیزی نداره، ما ها هم که می بینی اینجاییم به خاطر اصرار دوستان هست وگرنه بخدا قسم من روزی هزار بار استعفا می دم،ولی خوب میگن اگه تو هم بری کی اینجا رو اداره کنه، باز بمون و کمی به این مردم بدبخت خدمت کن، خلاصه نمی ذارن برم. بعله نمی ذارن برم.هی داد و بیداد. یه چایی دیگه می خورین؟

بدشانسی

بعد از چهارتا دختر بالاخره ننم پسر زایید.هورااااااااااا

پدر خوشحال، مادر خوشحالتر، خواهرها در پوست خود نمی گنجیدند. به به. حاجی پسر دار شده بود. فکر می کنید کی به دنیا اومده بود؟ بنده ی حقیر، بله خودم. محمدرضا خان محمدجانی. سالهای اول همه هوامو داشتن، دایه داشتم، سه چرخه و بلافاصله دوچرخه و بی فاصله موتور سیکلت. پدر هم ماشین تویوتا. همه چیز عالی بود. تلاشهای پدر دو چندان شده بود می خواست پسرش، یه بچه پولدار باشه.

اما الان چی؟ از پدر و مادر فقط یه پیریِ بی پیر مونده، از پولاشون هیچ. از دایه فقط شرمندگی ای بابت از مکه اومدنش و به دیدارش نرفتن. خواهرها هم خوبند و متوقع از تنها برادرشون. اما از خودم چی مونده؟!

دقیقا 37 سال سن دارم. دقیق دقیق. حالا داشته باشین منو. به لطف وراثت که نمی دونم چه ژن لعنتی توی کجای کدوم اجدادم بوده، از همون نوجوونی کل موهام سفید شدن. اوایل محض دلداری اطرافیان بهم می گفتند جو گندمی قشنگه و از این چیزا ولی دیگه الان فقط شده جو و اونا هم خسته شدن و ولش کردن. صورت هم که از قاعده زیر چشمام( که مثل چشای شهریاری مجریه) دو تا خط انگار دوتا گسل کشیده شدن تا  زیر گردن.

این دو گسل، هر طرف صورت مرا به دو قسمت تقسیم کرده اند، در نتیجه برعکسِ صورت همه ی آدما،که به دو بخش اینور دماغ و اونور دماغ تقسیم می شه،مال من به چهار قسمت تقسیم شده: چپ چسبیده به دماغ، چپ چسبیده به گوش(یعنی چپ و راستِ گسلِ سمت چپ)، راست چسبیده به دماغ و راست چسبیده به گوش(باز یعنی چپ و راست گسلِ سمت راست). پشتم هم درست در مرکز دو کتف، کمی به سمت عقب نشست کرده که منجر به خمیدگی نسبی در ناحیه ی انتهای گردن شده و وقتی راه میرم انگار یکی داره پشت کله ام رو هل می ده جلو و من دارم مقاومت می کنم. تنها چیزی که از نشونه های جوونی درم مونده اینه که هنوز جوش میزنه رو دماغم به قاعده ی یه آلو سیاه، به همون رنگ. اولش هم عین آلو سیاهایی که تازه خریدی سفته ولی بعد از چند روز عین همونا شل میشه. هر وقت هم که مهمونی دعوتیم صورتم میشه باغ آلو سیاه!

به هر حال تمام این مشخصات باعث شده که تمامی افرادی که با بنده در تماسهای ضروری و غیرضروری، کوتاه مدت و بلند مدت، دوستانه و دشمنانه قرار می گیرند، فکر کنند حداقل 50 الی60 سال سن دارم. توی اتوبوس برام بلند میشن، توی دعوا یه لا اله الا الله میگن و رو می کنن بهم و میگن به احترام موی سفیدت برو. توی دانشگاه هم استادام می گفتن صغر سن گرفتی. الان هم توی محیط کارم یه پیرمرد فزرتیِ کوچولویی هست(معلومه که ناراحتما) که 70 رو شیرین داره، هی چپ میره و راست میره به من گیر میده! کفش کلارک می پوشم میگه ای ول، توی سن من و شما این کفشا مناسبن، کفش مجلسی می پوشم میاد میگه نه نه ، برای سن و سال من و شما این کفشا مناسب نیستن.

 چند روز پیش نزدیک بود خفه اش کنم، اومده بود می گفت: سعی کن خیلی خودتو ناراحت نکنی برای قلبت بده، این آخر عمری هم یه جورایی باید بسازیم تا این چند سال دیگه هم به خیر و خوشی تموم بشه بره. بعضی وقتا هم دوستام دلداریم میدن و مثلا بهم می گن چقدر شبیه فلان بازیگر هالیوودی. چند روز پیش یکیش بهم می گفت شدی شبیه راسل کرو، البته وقتی دعوا کرده و سیری کتک خورده. یکیشون می گفت اتفاقا خیلی خوبه که تو اینجوری هستی، چون وقتی که پیر بشی دیگه جور دیگه ای نیست که بشی همینجوری می مونی. خلاصه اصلا یه وضعی هست که نگو. اینا رو گفتم که قدر سلامتیتون رو بدونین و از نعمتهایی که دارین نهایت استفاده رو بکنین، تا حالا فکر کرده بودین همینکه صورتتون دو قسمتی هست نه چهار قسمتی باید خدا رو شکر کنین؟ یا مثلا اینکه کسی دست نذاشته پس کله اتون و هلش نمیده جلو خودش یه حسن بزرگه؟!

هر فرد، یک هنجار

یه دوستی دارم که دانشجوی دانشگاه آزاد شیرازه و گاهی وقتا اونجا می بینمش، این خانم سالهای  کودکی و نوجوونیشو خارج از ایران بوده و حالا که حدودا 22 ساله است اومده دانشگاه و داره حقوق میخونه. توی ارتباط برقرار کردن با همکلاسی هاش مشکل داره و هر چند وقتی یکبار میاد پیش من و به حالت درددل، از سوء تفاهم ها و بدفهمی هایی که توی روابطش پیش میاد میگه و بعد هم بلافاصله میگه: فلانی مگه شما رشته تون جامعه شناسی نیست؟ یه کتاب به من معرفی کنید که بخونمش و بدونم که با همکلاسی هام چطوری تعامل کنم. اولین بار بهش گفتم:چشم. من توی کتابخونه ام نگاه می کنم و یه کتاب واست میارم.

اما روزها گذشت و من نه تنها توی کتابخونه ی شخصیم بلکه توی کتابخونه های سطح شهر هم گشتی زدم و هیچ کتاب تقریبا معتبری که مناسب این خانم باشه پیدا نکردم.  اولش هم باورم نمی شد ولی واقعا پیدا نکردم.اصلا کتابی نیست که به جوونها بگه مثلا توی تعاملات اجتماعی شون چه جوری باید رفتار کنند و توی فلان موقعیت ِ خاص، چه واکنشی نشون بدن و .... بالاخره بهش پیشنهاد دادم اگر مشکل خاصی داشتی بیا و از خودم بپرس. اولین سوالش این بود: "اون آقا پسره هستا، بهم گفته عصر بیا منزل ما، بهش چی جواب بدم؟" موندم چی بهش بگم.

 سوال به این راحتی رو نمی تونستم جواب بدم. ساده است؟ نه، چی باید بهش می گفتم؟ مهم نبود من چی بهش می گفتم ، ولی شما فکر کنید من هرچی می گفتم ممکن بود بابا و مامانش کاملا باهام مخالف باشن.  یا مثلا  چقدر امکان داشت  همکار م، پیشنهاد منو تایید کنه؟ رئیس دانشکده چی؟ یا اگر مثلا حراست دانشگاه می فهمید آیا با راهکار من موافق بود؟ اگر دوستاش می فهمیدن من این راهکار رو بهش دادم واقعا می گفتن درست گفته؟ اصلا نمی دونم.  به احتمال زیاد شما هم نمی دونید. یعنی در مورد یکی از ابتدایی ترین سوالهای یه دانشجو ، منی که رشته ام جامعه شناسی هست نمی تونم راهکاری  بدم که حداقل بدونم نیمی از دیگران، با اون موافقند.

 ممکنه من بعد از بالا و پایین کردن موضوع، به نتیجه ای برسم و نظر شخصیم رو در قالب یه راهکار بهش بگم. خوب این مشکلی نداره، اما اینکه من چقدر می تونم راهکاری بدم که مطمئن باشم جامعه و اکثریت دیگران با راهکار من موافقند، مشکل اصلیه. انگار بجای اینکه یه سری هنجار اجتماعیِ مشترک، رفتارها و کنشهای ما رو هدایت کنند، هر کسی هنجارهای خاص خودشو داره. این یعنی: توی کشور ما در مورد هنجارهای اجتماعی(حتی ابتدایی ترین و ساده تریناشون) اونقدرها توافق وجود نداره، که بشه در قالب یه توصیه یا راهکار ارائه داد و انتظار داشت اکثر مردم قبولش داشته باشن. عجیب نیست؟!