دکمه ی پرتقالی... چایی لطفا

امروز یکی از دوستان خیلی خیلی نزدیکم اومده بود پیشم مشورت، یه پست خوب توی اداره شون بهش پیشنهاد شده و ایشون مونده بود بله رو بگه یا بره گل بچینه. اولش محکم گفتم هرگز، در این اداره ها، با این شرائط، اصلا ابدا، قبول نکن. بنده ی خدا هم که این صلابت و استواری منو دیده بود، زل زد تو چشام و در حالی که منو مثل کوه دماوند میدید،گفت: درست میگی، قبول نکنم بهتره. داشت خداحافظی میکرد که ازش پرسیدم: راننده هم بهت میدن؟ گفت: یه راننده در اختیاره، گفتم منشی هم داری؟ آره منشی هم دارم، حقوقم هم چند درصدی اضافه میشه، ولی به قول شما بهتره قبول نکنم، اینو گفت و رفت.

 اومدم خونه و در حالی که داشتم جلوی بخاری فکر می کردم خوابم برد، جدیدا انگار پیرمردایی که قرص زیاد میخورن، به محض اینکه یه جای گرم و نرم واقع بشم، فورا خوابم میگیره،حتی موقع رانندگی هم جرات نمی کنم بخاری ماشین رو روشن کنم، به این نتیجه رسیدم که ترتر بلرزم و زنده برسم خونه بهتر از اونه که جام گرم بشه و برم زیر تریلی. به هر حال در همون حالت خواب و بیداری، رفیقم رو توی اتاق بزرگی دیدم که پشت یه میز بزرگ با برند ابوقداره نشسته(من هر وقت اسم ابوقداره رو میشنوم یاد فیلم اره میافتم و فکر می کنم مارک ساطور و قمه و اینا هست).  یه تلفن پاناسونیک از اونایی که یه دکمه ای دقیقا به رنگ پرتقال دارن هم جلوش بود، یه منشی هم بیرون اتاق بود که داشت نامه ها رو با دقت خاصی میذاشت توی کارتابل(هر وقت هم اسم منشی می شنوم نمی تونم بگم یاد چه فیلمی میافتم). خلاصه خیالم رو از اتاق کشیدم بیرون و داشتم از در اداره شون می رفتم بیرون که دیدم یه راننده داره شیشه ماشینی رو برق میندازه و منتظره تا رئیس بیاد و برسونتشون خونه و بعد رفیقم رو دیدم، در حالی که داشت با یه نفر صحبت می کرد اومد سوار ماشین شد و هنوز درب ماشین رو کامل نبسته بود که ماشین با زوزه ای از جا کنده شد و در افق محو شد.

بعد فکر کردم حالا توی راه بدون اینکه دغدغه ی بنزین و لاستیک و تصادف و رانندگی داشته باشه هی تابلوهای فروشگاهها رو نگاه میکنه و کیف می کنه. وقتی هم میرسن درب منزل، در حالی که داره با موبایل بشقابیش حرف میزنه، کیفش رو از صندلی عقب برمیداره و لحظه ی آخر به راننده میگه: فردا لطفا کمی دیرتر بیاید،اوکی ساعت 8 خوبه. ساعت 8 رو ول کن، چقدر راننده خوبه، عجب جلوه ای داره این لامصب تو کوچه، مخصوصا اگر لحظه ای که میخوای پیاده یا سوار بشی یکی از همسایه ها توی کوچه باشه و به هر حال. محو خواب شده بودم اما رویا ولم نمی کرد، راستش من عاشق اون دکمه ی پرتقالی هستم، همیشه توی رویای خودم فشارش میدم و بیخود و بیجهت در حالی که همین الان یه لیوان آب سر کشیدم میگم: "چایی لطفا"(همینجوری الکی گذاشتمش توی گیومه چون این جمله خیلی برام مهمه). بعضی موقع ها هم به راننده ام میگم شما برو منزل من امروز ماشینم رو آوردم. منشی رو که نگو، اینقدر تصورش می کنم، از اون منشیهااااااا. به به چه کیفی می ده. بعد دوستام رو تصور می کنم که وقتی شب بهم زنگ میزنن بهشون میگم فردا یه تماس با دفتر بگیر بیا ببینمت، وقتی میان توی اتاقم کله ی گنده ی اون شکلات خوری که همیشه پر شکلات هست رو برمی دارم و تعارفشون میکنم، من، هم شکلات دوست دارم هم شکلات خوری کله گنده. دوباره اون لعنتی رو فشار میدم، منظورم اون دکمه ی پرتقالیه است، آره همون، فشار، و بعد از دوتا بوق، "چایی لطفا". بعد واسه اینکه بگن خیلی متواضعم، صندلیم رو ول می کنم به امان خدا و میام میشینم کنار مهمونم و شروع می کنم از سختیای کار گفتن، بعد صدام رو میارم پایین و در حالی که خیز برمیدارم به سمتش میگم: اصلا وضع دیگه درست نمیشه،ریاست هم توی این ممکلت جز درد سر چیزی نداره، ما ها هم که می بینی اینجاییم به خاطر اصرار دوستان هست وگرنه بخدا قسم من روزی هزار بار استعفا می دم،ولی خوب میگن اگه تو هم بری کی اینجا رو اداره کنه، باز بمون و کمی به این مردم بدبخت خدمت کن، خلاصه نمی ذارن برم. بعله نمی ذارن برم.هی داد و بیداد. یه چایی دیگه می خورین؟

نظرات 8 + ارسال نظر
سارا سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:59 ب.ظ http://saraahmady.blogfa.com/

تصویرسازی های جالبی دارید توی پستهاتون،اونقدر که فکر میکنم دارم یه فیلم فانتزی پست مدرن می بینم با صحنه هایی که نیمی اش واقعی است و نیمی خیال بازیگر؛ اما اونقدر به هم گره خورده که مرز خیال و واقعیت میشکنه و وارد فراواقعیت میشم!

سلام سارا جان
اینقدر میگی تا بلاخره ما باورمون بشه و یه کارِ پست مدرن بدیم دست خودموناااااا.

حمید چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:27 ق.ظ

فقط رویاش خوبه

ندا چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:53 ق.ظ

سلام ...
وای دقیقا دقیقا روسای این چند ساله منو تصویر کردی من اون تیکه اش که به دوستاشون میگن زنگ بزن دفتر بیا ببینمت برام از همش جالبتر بوده همیشه...

'گمشده چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:00 ق.ظ http://biganeh1390.parsiblog.com/

خدایا ما هم میخوایم به این مخلوقاتت خدمت کنیم خب! یه جایی هم برا ما دست و پا کنی حاضریم از همه ی علایقمون بگذریم و پشت میزهای 2 در 2 با یه منشی سیم اندام! و ماشین منتظر در در اداره به مردم "همیشه روی صحنه" (حسینی ،کامبیز، 1390: 19)!! مرتب خدمت، بکنییییییییییممممممم!!

روح الله روزیطلب چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:25 ب.ظ

یعنی انقدر خندیدم که دل و رودم درد گرفت.دکتر جان عزیزم عاشقتون هستیم و دلمون تنگ شده

بهار چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:17 ب.ظ http://naranjotoranj.blogfa.com

درود
والا اون منشی که شما گفتی از اون منشی هااااااا
من تصور می کنم روزی رو که منشی دکمه پرتقالی رو بزنه، وصل بشه به دفتر رییس و همچین با نااااااز بگه:
رییس! چایی بیارم خدمتتون؟!!!!


والا به قرآن! راست می گم خو!

سارا چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:03 ب.ظ http://saraahmady.blogfa.com/

دکتر!یعنی چجوری کار پست مدرن بدین دست خودتون؟کار پست مدرن چیه؟ و چگونه میتوان آنرا در دست خود داد یا خود را به دست آن داد یا دستان خود را به آن داد؟!

دو نقطه یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:12 ب.ظ

جای گرم
خــــــــــــــواب
میچسبه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد