آرام، ساده، تنها، افسرده و درونگرا است، فقط خس خسِ نفسهایِ همیشه به شماره افتاده اش سکوت ممتد و کشنده اش را می شکست، کار به کار هیچ کس نداشت، خودش بود و خودش، اما انگار همه به کارش کار داشتند، نگرانش بودند، نصیحتش می کردند، دلسوزش بودند، خسته می شد و طردش می کردند. آخرین تیر را پدر زد، درست وسط قلبش، عذرش را خواست، باید می رفت، دیگر پدر به وجودش، به بودنش نیازی نداشت، وقتی پیرمردی شصت ساله باشی و دلت را به زیبارویی جوان داده باشی، دل هیچکس برایت مهم نیست، راحت می شکنیش،حتی اگر پسرت باشد حتی اگر پرویز باشد.
خود برزگر می گفت: "حکایت پرویز، قصه ی انسانهای تنهایی است که به هر دلیل در های و هوی روابط پیچیده ی اجتماعی گم می شوند، فراموش می شوند و دست آخر طرد می شوند". گم می شوند چون؛ اهل داد و فریاد نیستند، کوچه پس کوچه ها را نمی شناسند و پیچیدن بلد نیستند. فراموش می شوند چون؛ خودشان را تحمیل نمی کنند، دلبری نمی دانند، خودنمایی را دوست ندارند، تز نمی دهند و منم منم نمی کنند. و طرد می شوند فقط چون مثل بقیه نیستند و متفاوتند. از روزی که فیلم پرویز مجید برزگر را دیده ام، به این فکر می کنم که چقدر راحت اتفاق می افتد هر اتفاقی که به نظر بسیار عجیب و غیر عادی می آید. کافی است نخواهی، نتوانی، یا دوست نداشته باشی مثل دیگران باشی، به راحتی پرویزت می کنند.
سلام
چه زیبا حس فیلم رو القا کردین.
سلام پرویییییییییززززززززززز!!
سلام چقدر چقدر چقدر قشنگ نوشتی و چقدر پرویز را دوست داشتم..ممنون
پرویزت میکنند....
فراموش می شوند چون خودشان را تحمیل نمی کنند.خیلی خوب بود
من تنهــــــــــــــــــــا
من خستـــــــــــــــــــه
من ســــــــــــــــاده
من غـــــــــــــــــــــــریب
من این شکلی